چهل دختر

زاگرس---

زاگرس---

---

افسانه‌ی چهل دختر،نویسنده :ناصراعظمی

خورشید خون گرفته بود و بر آسمان می‌سوخت. بادی سرد در دل تابستان وزید و هوای گرم را با خود برد. مردم می‌دانستند حادثه‌ای شوم در راه است. همه حیران و هراسان چشم به راه خبری از دل جنگ بودند.

سربازی خون‌آلود بر اسب تیزتک خود می‌تاخت و به سوی ده می‌آمد. چند مرد به پیشوازش رفتند. وقتی او از اسب پایین پرید، از چهره‌ی غم‌زده و جامه‌ی خونینش بی‌درنگ فهمیدند که چه بر سر جنگ آمده است.

ابراهیم‌خان کلانتر کرمان با خیانتش، لطفعلی‌خان زند را به قاجار سپرد و بساط حکومت زندیه برچیده شد.
کدخدا پرسید: «چه بر سر لطفعلی آمد؟»
سرباز با بغضی در گلو گفت: «تا سپیده‌دم یک‌تنه با لشکر قاجار جنگید، اما سرانجام اسیر شد و آغا محمدخان او را کشت...»

با شنیدن این خبر، زنان گلونی‌ها را از سر کندند و گیسوان خود را بر زمین می‌کوبیدند. مردان، آواز غم‌انگیز مور لکی سر دادند. ده در پرده‌ای از ماتم فرو رفت. همه می‌دانستند قوم لک دیگر در امان شاه قاجار نیست.

کدخدا گفت: «باید به زاگرس برویم. کوه‌ها همیشه پناهگاه ما بوده‌اند.»
خبر کشتار یاران زند لحظه به لحظه می‌رسید. مردمان اندک‌ اندک به کوه‌ها پناه بردند. اما فرمان شاه برای حمله به بازماندگان هم صادر شده بود.

پاییز از راه رسید. باد برگ‌های بلوط را به هر سو می‌پراکند. در میان ایل، چهل دختر که خانواده‌هایشان به دست دشمن کشته شده بودند، با هم عهد بستند تا تا پایان عمر باکره بمانند و خود را وقف خدای بزرگ کنند. آن‌ها به کوه سفید گریختند؛ جایی که هیچ‌کس خبر از آنان نداشت. مردم می‌گفتند لابد در میان برف‌ها از سرما جان داده‌اند.

سربازان قاجار، سرانجام رد آن‌ها را یافتند و به کوه سفید تاختند. اما دختران و مردان ایل در کنارشان، با شجاعت جنگیدند و دشمن را شکست دادند. سربازان قاجاری هنگام فرار از کوه گذشتند.

پس از آن، کدخدا چند مرد را فرستاد تا سرنوشت چهل دختر را دریابند، مبادا به دست دشمن اسیر شده باشند. اما هرچه گشتند، نشانی نیافتند. تنها رودخانه‌ای تازه دیدند که تا آن روز وجود نداشت. آبی سرخ، چون خون، از دل کوه به پایین می‌غلتید و جسد چند سرباز شکست‌خورده را نیز با خود می‌آورد. همه انگشت بر دهان ماندند: در دل یخبندان کوه سفید این رود خونین از کجا سر برآورده بود؟

بعضی می‌گفتند چهل دختر به دست دشمن کشته شدند و خون پاکشان به رود بدل شد تا سربازان قاجار را در عذاب الهی بسوزاند. بعضی دیگر باور داشتند آن‌ها در دل کوه پنهان‌اند و روحشان در میان رود جاری است.

از آن پس، مردم از افسانه‌ی چهل دختر سخن گفتند. می‌گویند در شب‌های جمعه، چهل شمع در کوه سفید روشن می‌شود؛ اما هرکس به سویشان برود، شمع‌ها یکی‌یکی خاموش می‌شوند و کوه در تاریکی فرو می‌رود...