داستانک[ناصراعظمی]
«سایهی سفید»
یک افسانهی شرقی میگوید: «وقتی فرشتهی مرگ به سراغت میآید، تنها جانت را میگیرد؛ پس در زندگی برای خودت زندگی کن.»
اما یک صبح، پیش از رفتن به اداره، اتفاقی افتاد که ذهنم را گرفت:
در آینه، دیدم موهایم سفید شده است؛
مثل برف روی شاخهی سبز.
با دیدن این سپیدی، دلم ضعف رفت.
در اداره، چند نفر از همکارانم متوجه تغییر شده بودند،
ولی به روی خودشان نیاوردند.
از طرز نگاه کردن سنگینشان فهمیدم.
آن روز دست و دلم به کار نمیرفت.
وقتی به خانه برگشتم، کتابی از مارکز را باز کردم
و قطعهای از بتهوون در گوشیام گذاشتم.
ناگهان چراغ مطالعهام شروع کرد به سوسو زدن.
ابتدا فکر کردم اتصالی دارد،
اما برای لحظهای حس کردم سایهای پشت سرم نفس میکشد.
برگشتم — هیچکس نبود.
اما همان لحظه حس کردم موهایم کمی سفیدتر شد.
نویسنده: ناصراعظمی
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 10:16 توسط ناصراعظمی وفا
|
مطالب و داستانک های اجتماعی