داستان شاه ماران

شاه ماران....

شاه ماران

تابستان گرم و خشکی بود. خورشید، سخره‌های کوه را به آهن مذاب تبدیل کرده بود و بادی گرم از سمت مشرق می‌وزید. مردم ده در سایه‌ی خانه‌های کاه‌گلی پناه گرفته بودند و حتی صدای چیک پرنده‌ها هم به گوش نمی‌رسید.

جاماسب هم مثل بقیه، در آلونک کاه‌گلی کنار مادر پیرش نشسته بود و عرق از سر و صورتشان پایین می‌چکید. ناگهان صدای تق‌زن در چوبی آلونک به گوش رسید.

«کی می‌تواند باشد؟ کدام بی‌کله در این هوای سوزان از خانه بیرون زده؟»

پیرزن، نگاهش را به در دوخت. جاماسب با حالت متین و آرام به سوی در رفت و در را باز کرد. دوستانش بودند: بردیا و سیروان.

دستش را روی پیشانی گذاشت تا سایه‌ای ایجاد شود و نور خورشید کمتر چشمانش را اذیت کند.

جاماسب گفت: «دیوانه شدید؟ این وقت ظهر و در این گرما…»

بردیا گفت: «گیوهایت را بپوش، بریم وسط کوه.»

جاماسب با تعجب گفت: «کوه؟!» و بعد آب دهانش را فرو داد.

سیروان گفت: «معطل نکن مرد، الان بهترین فرصت برای عسل‌برداریه.»

جاماسب به آلونک برگشت و به مادر پیرش که موهایش از فرط پیری زرد شده بود، گفت:

«مادرجان، چیزی لازم نداری؟ می‌خوام با دوستام برم کوه، احتمالا تا شب برنمی‌گردم.»

پیرزن لب‌هایش را تکان داد و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت: «نه پسرم، برو، خدا نگهدارت.»

جاماسب کلاه نمدی‌اش را بر سر گذاشت و گیوهایش را پوشید و همراه رفیقان به دل کوه زد.

درختان بلوط، با اینکه زیاد به آب نیاز ندارند، از شدت گرما پژمرده و جان‌فرسا شده بودند. حتی سایه‌هایشان دیگر خنکی قبل را نداشت. کوه پوشیده بود از گیاهان خاران زرد رنگ.

با این حال، جاماسب و دوستانش با سختی و مشقت فراوان خود را به میانه‌های کوه رساندند. زبان‌هایشان از فرط گرما بیرون زده و له‌له می‌زدند، مثل حیوانات چهارپا.

کوه در سکوتی غریب فرو رفته بود، گویا تا آن زمان هیچ انسانی پا به آنجا نگذاشته بود.

جاماسب به دهانه‌ی غار رفت، اما هیچ نشانی از کندو یا زنبوری نیافت. به ناچار، برای فرار از خستگی، وارد غار شد.

دمای داخل غار بسیار مطبوع و خنک بود. کمی جلوتر رفت و به گذرگاهی رسید که انتهایش باغی زیبا و خیالی را پیش رویش آشکار کرد.

انواع درختان میوه که تا آن روز نه دیده بود و نه از میوه‌هایشان شنیده بود، پر از ثمر شده بودند.

جاماسب کلاه نمدی‌اش را از سر برداشت و با قدم‌های لرزان به داخل باغ نزدیک شد. اول فکر می‌کرد به دلیل گرما و کم‌آبی هذیان می‌بیند، اما وقتی از درخت گلابی یک میوه آبدار چید و گاز زد، شک‌اش برطرف شد: این همه نعمت سراب نبود.

اما به محض اینکه گلابی را خورد، میلیون‌ها مار رنگارنگ—سیاه، سفید، قرمز و زرد—از شاخه‌های درختان پایین خزیدند. ترس سراپای وجودش را فرا گرفت. مارها کله‌هایشان را بالا گرفته و آماده‌ی نیش زدن بودند.

جاماسب نه توان فرار داشت و نه دل ماندن… مارها به او نزدیک می‌شدند که ناگهان صدای عجیبی او را متوقف کرد. همه مارها گوش به فرمان، به عقب برگشتند.

در کمال شگفتی، سروکله‌ی ماری عظیم پیدا شد، که نیمه‌ی پایین تنش مار و نیمه‌ی بالایش انسان بود. آن نیمه‌ی انسانی به قدری زیبا بود که چشمان جاماسب از حدقه بیرون زده بود.

آن مار، کسی نبود جز شاه ماران، همان موجود افسانه‌ای که جاماسب در کودکی درباره‌اش شنیده بود.

شاه ماران، که تا آن لحظه جوانی با رشادت و سینه‌ی ستبر جاماسب ندیده بود، در همان نگاه اول عاشق او شد و دل به او بست.

جاماسب نیز، با قلبی پر از شگفتی و کنجکاوی، بی‌اختیار دل به شاه ماران سپرد.

در آن باغ، زیر سایه‌ی همان درخت گلابی، دو روز و دو شب در کنار هم گذراندند؛ گویی زمان برایشان معنایی نداشت.

شاه ماران چنان با عشق به جاماسب دل داده بود که دیگر هیچ چیز جز معشوق برایش مهم نبود و به همین دلیل اسرار و رموز ممنوعه‌ای را که هیچ انسانی تاکنون ندیده بود، به او آموخت؛ دانشی که زندگی او را برای همیشه تغییر داد.

شاه ماران به او در مورد داروها و گیاهان دارویی آموزش داد، به گونه‌ای که جاماسب توانست علاج بسیاری از بیماری‌ها را بداند و درمان کند.

اما روزی، دلتنگی خانه و مادرش او را فرا گرفت. با قلبی پر از اندوه، نزد شاه ماران رفت و دلش را پیش او باز کرد، گویی بر سفره‌ای نامرئی همه احساساتش را پهن کرده باشد.

شاه ماران که جدیت جاماسب را در رفتن دید، به او اجازه داد برود، به شرط آنکه هیچ‌گاه از آنچه دیده و شنیده لب باز نکند.

جاماسب همان جا سوگند یاد کرد و با قلبی سنگین و دلی پر از احترام از غار بیرون زد، گویی که بخشی از خود را در آن باغ جادویی جا گذاشته باشد.

سال‌ها گذشت و جاماسب به طبیبی سرشناس در کل منطقه تبدیل شد. ازدواج کرده و صاحب دو پسر و یک دختر شد.

در همان زمان، پادشاه طرسوس که تنها یک دختر داشت و او به بیماری لاعلاج گرفتار شده بود، هیچ طبیبی توان درمانش را نداشت. پزشکان دربار تنها راه علاج را خوردن شاه ماران می‌دانستند.

به همین خاطر، جاماسب را دست بسته به دربار آوردند. پادشاه گفت: «همه می‌گویند تو می‌دانی شاه ماران کجاست. او را به ما نشان بده و جانت را بخر…»

اما جاماسب قبول نکرد. مدتی زیر شکنجه مقاومت کرد و لب فرو بست، زیرا سوگند یاد کرده بود که جای شاه ماران را به هیچ‌کس نگوید.

وزیر که سرسختی جاماسب را دید، دستور داد زن و فرزندانش را نیز اسیر کنند.

بالاخره، پس از شنیدن خبر دستگیری خانواده‌اش، جاماسب از روی اضطرار لب به سخن گشود و محل شاه ماران را لو داد.

سربازان شاه بدون درنگ رفتند و شاه ماران را دستگیر کرده و نزد پادشاه آوردند.

جاماسب از شرم سرش را پایین انداخته بود، پاها و دستانش زنجیر شده بودند.

اما شاه ماران گفت: «سرت را بالا بگیر، جاماسب. من همه چیز را می‌دانم و خبردارم که جان زن و فرزندت در خطر است. پس نگران نباش.»

سپس رو به پادشاه کرد و گفت: «مرا به سه بخش تقسیم کنید: سر، تنه و دم. هر کس سر مرا بخورد، به علم جهان آگاه می‌شود؛ هر کس تنه‌ام را بخورد، از بیماری شفا می‌یابد؛ و هر کس دم مرا بخورد، خواهد مرد.»

وزیر که هم می‌خواست به علم جهان آگاه شود و هم از شر جاماسب راحت شود، اشتباه کرد: دم شاه ماران را خودش خورد، تنه را برای پادشاه فرستاد و سر را به جاماسب داد. نتیجه چنین شد: وزیر مرد، پادشاه شفا یافت و جاماسب به علم جهان آگاه شد و حکیمی بزرگ گردید و به درمان بیماران پرداخت.

پس از مرگ شاه ماران، مردم زاگرس برای در امان ماندن از خشم ماران، هر سال در دل تابستان آش نذری می‌پختند که نام آن را «شاه ماران» گذاشته بودند و میان همسایگان پخش می‌کردند.

نکته[این افسانه و داستان درمیان مردمان زاگرس نشین لک و لر و کرد ...سینه به سینه نقل شده و این آش شاه ماران هم هنوز در این مناطق پخت میشود.]

نویسنده:ناصراعظمی

نقدی برکتاب ایران بین دو انقلاب [ناصراعظمی]

ایران بین دو انقلاب | نقد و مروری جامع بر کتاب یرواند آبراهامیان

[[[ناصراعظمی]]

مقدمه

تاریخ معاصر ایران سرشار از انقلاب‌ها، کودتاها و جنبش‌های اجتماعی است. در کمتر از هفتاد سال، جامعه‌ای عمدتاً سنتی و کشاورزی دو انقلاب بزرگ را تجربه کرد: انقلاب مشروطه در ۱۲۸۵ و انقلاب اسلامی در ۱۳۵۷. پرسش بنیادین این است که چرا ایران چنین مسیری را پیمود؟ چرا اصلاحات تدریجی جای خود را به طوفان‌های انقلابی داد؟ و چه نیروهایی پشت این تحولات بودند؟

یکی از مهم‌ترین پاسخ‌ها را می‌توان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» (Iran Between Two Revolutions) اثر یرواند آبراهامیان یافت. این کتاب در سال ۱۹۸۲ منتشر شد و به سرعت به یکی از منابع کلاسیک در مطالعات ایران معاصر تبدیل گشت. آبراهامیان، تاریخ‌نگار ایرانی-آمریکایی با گرایش‌های چپ، در این اثر تلاش می‌کند تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران را با نگاهی طبقاتی و جامعه‌محور روایت کند.

برخلاف بسیاری از مورخان که تمرکزشان بر دربار و نخبگان است، او توجه ویژه‌ای به مردم، بازار، کارگران، دهقانان، روشنفکران و احزاب دارد. همین زاویه‌ی دید باعث شده کتابش همچنان زنده و بحث‌برانگیز باشد. در این مرور، ابتدا محتوای کتاب را فصل به فصل مرور می‌کنیم و سپس نقدی جامع بر آن ارائه خواهیم داد.

---

انقلاب مشروطه و پایان قاجار

آبراهامیان روایت خود را از انقلاب مشروطه آغاز می‌کند؛ نخستین تلاش گسترده‌ی مردم برای محدود کردن قدرت شاه و تأسیس نظام قانون‌مدار. به اعتقاد او، مشروطه محصول ائتلافی ناهمگون بود:

بازاریان و روحانیت که از فشار مالیاتی و استبداد دربار به ستوه آمده بودند،

روشنفکران و نخبگان جدید که با مفاهیم مدرن آشنا بودند و عدالت‌خانه و قانون می‌خواستند،

و مردم کوچه و بازار که از گرانی و بی‌عدالتی به خشم آمده بودند.

اما این جنبش، هرچند دستاوردهایی چون مجلس شورای ملی را به همراه داشت، نتوانست ریشه‌دار شود. دخالت قدرت‌های خارجی (روسیه و بریتانیا)، اختلاف‌های درونی نیروهای مشروطه‌خواه و ضعف ساختار اقتصادی مانع پایداری آن شد. از دید آبراهامیان، ناکامی مشروطه نشانه‌ای از همان چرخه‌ی تاریخی ایران است: اصلاحات ناپایدار و بازگشت دوباره به استبداد.

---

دوران رضاشاه: نوسازی از بالا

پس از جنگ جهانی اول و سال‌های آشفته‌ی قاجار، رضاشاه پهلوی با کودتای ۱۲۹۹ قدرت گرفت. آبراهامیان این دوره را «نوسازی از بالا» می‌نامد. شاه با سرکوب ایلات و عشایر، ایجاد ارتش مدرن و گسترش بوروکراسی، سعی داشت کشوری یکپارچه و دولت‌محور بنا کند.

نقاط قوت این دوران:

ساخت جاده، راه‌آهن و زیرساخت‌های اولیه،

تلاش برای مدرنیزاسیون نظام آموزشی و قضایی،

تمرکز قدرت و پایان دادن به خودمختاری ایلات.

اما نقاط ضعف جدی هم داشت:

سرکوب آزادی‌های سیاسی، تعطیلی مطبوعات و احزاب،

نادیده گرفتن نیروهای اجتماعی نوظهور،

تکیه‌ی شدید بر درآمدهای محدود دولتی و فساد گسترده.

از نگاه آبراهامیان، رضاشاه به جای مشارکت دادن مردم، پروژه‌ی مدرن‌سازی را با زور و سرنیزه پیش برد. نتیجه این شد که جامعه‌ای نوسازی‌شده اما سرخورده شکل گرفت که زمینه‌ی اعتراض‌های بعدی را فراهم کرد.

---

دهه‌ی ۲۰ و اوج‌گیری احزاب

با اشغال ایران در جنگ جهانی دوم و تبعید رضاشاه، فضای سیاسی باز شد. این دهه یکی از پرشورترین دوران‌های سیاسی ایران است. حزب توده با الهام از ایدئولوژی مارکسیستی قدرت گرفت، ملی‌گرایان حول جبهه ملی شکل گرفتند و نیروهای مذهبی نیز فعال شدند.

آبراهامیان این دوره را اوج سیاست توده‌ای می‌داند:

حزب توده با نفوذ در میان کارگران و روشنفکران، نخستین تشکل سیاسی مدرن ایران بود.

ملی‌گرایان به رهبری مصدق خواستار استقلال و ملی شدن صنعت نفت شدند.

روحانیون و بازار به‌عنوان نیروی سنتی همچنان قدرت خود را حفظ کردند.

این تنوع نیروها نشانه‌ی پویایی جامعه ایران بود. اما تضادهای داخلی و دخالت خارجی مسیر را به سوی بحرانی بزرگ برد.

---

کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲

یکی از فصل‌های محوری کتاب به ملی شدن نفت و سپس کودتای ۲۸ مرداد اختصاص دارد. آبراهامیان نشان می‌دهد که چگونه جبهه ملی به رهبری مصدق با حمایت مردم توانست صنعت نفت را ملی کند؛ اقدامی که منافع بریتانیا و آمریکا را به خطر انداخت.

در نهایت با ائتلاف سلطنت‌طلبان، روحانیون محافظه‌کار، برخی نیروهای بازار و دخالت مستقیم آمریکا و بریتانیا، کودتا رخ داد و مصدق برکنار شد.

آبراهامیان این کودتا را نقطه‌ی عطفی می‌داند: اعتماد مردم به اصلاحات قانونی از بین رفت و باور عمومی به این رسید که قدرت‌های خارجی و شاه مانع اصلی تغییرات‌اند. همین بدبینی اجتماعی بعدها بستر انقلاب اسلامی را فراهم کرد.

---

دوران محمدرضا شاه: توسعه بدون آزادی

پس از کودتا، محمدرضا شاه با حمایت آمریکا پایه‌های حکومت مطلقه‌ی خود را محکم کرد. دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ شاهد رشد اقتصادی، اصلاحات ارضی و صنعتی شدن بود. برنامه‌های «انقلاب سفید» ظاهراً برای مدرن‌سازی جامعه طراحی شده بود؛ اما نتیجه‌ای دوگانه داشت:

از یک‌سو، طبقه متوسط شهری و تحصیل‌کرده رشد کرد.

از سوی دیگر، دهقانان و کارگران همچنان در حاشیه ماندند.

ساواک به‌عنوان دستگاه امنیتی سرکوبگر هر صدای مخالفی را خاموش کرد. احزاب سیاسی یا فرمایشی بودند یا غیرقانونی. آبراهامیان تأکید می‌کند که این توسعه‌ی اقتصادی بدون آزادی سیاسی، نارضایتی عمیقی در جامعه ایجاد کرد.

---

انقلاب اسلامی: انفجار نارضایتی‌ها

کتاب در نهایت به انقلاب ۱۳۵۷ می‌رسد. از نگاه آبراهامیان، انقلاب اسلامی حاصل هم‌افزایی چندین نیروی اجتماعی بود:

روحانیت و بازار که شبکه‌های سنتی خود را حفظ کرده بودند،

کارگران و کارمندان که از بی‌عدالتی و سرکوب به ستوه آمده بودند،

دانشجویان و روشنفکران که خواستار آزادی سیاسی بودند.

او انقلاب را نتیجه‌ی شکست اصلاحات تدریجی و انباشته شدن نارضایتی‌ها می‌داند. برخلاف تصور شاه که جامعه مدرن شده و روحانیت در حاشیه است، این روحانیت بود که با بسیج توده‌ها توانست رهبری انقلاب را به دست بگیرد.

---

نقد و ارزیابی کتاب

نقاط قوت

1. جامعه‌محوری: آبراهامیان تاریخ را از پایین می‌نویسد؛ از نگاه کارگران، دهقانان، بازار و دانشجویان. این نگاه برای تاریخ‌نگاری ایران کم‌نظیر است.

2. تحلیل طبقاتی: او نشان می‌دهد چگونه تعارض‌های طبقاتی موتور اصلی تحولات بوده‌اند.

3. مستندات گسترده: استفاده از آرشیوها، اسناد و آمارها روایت او را مستند می‌کند.

4. شفافیت روایت: متن کتاب (به‌ویژه در ترجمه‌ی احمد گل‌محمدی و محمدابراهیم فتاحی) روان و قابل‌فهم است.

نقاط ضعف

1. یک‌سویه بودن نگاه طبقاتی: تأکید بیش از حد بر اقتصاد و طبقه گاه باعث نادیده گرفتن نقش فرهنگ، مذهب و روان‌شناسی اجتماعی می‌شود.

2. کم‌توجهی به زنان: سهم زنان در جنبش‌ها و انقلاب‌ها کم‌تر از واقعیت تاریخی بازتاب یافته است.

3. محدودیت زمانی: کتاب در ۱۹۸۲ نوشته شد؛ بنابراین تحولات پس از انقلاب، جنگ ایران و عراق، و بازنگری‌های تاریخی جدید در آن نیست.

جایگاه در مطالعات تاریخی

با وجود ضعف‌ها، ایران بین دو انقلاب هنوز هم در دانشگاه‌های معتبر جهان تدریس می‌شود و به‌عنوان یکی از منابع اصلی درک تاریخ معاصر ایران شناخته می‌شود. مقایسه‌ی آن با آثار دیگر (مثلاً هما کاتوزیان با «دولت و جامعه در ایران»، عباس میلانی با «نگاهی به شاه» و نیکی کدی با «ریشه‌های انقلاب ایران») نشان می‌دهد که روایت آبراهامیان بیشتر بر جامعه و طبقه استوار است، در حالی که دیگران بیشتر بر فرهنگ سیاسی یا شخصیت‌ها تمرکز دارند.

---

جمع‌بندی

کتاب ایران بین دو انقلاب اثری است که تاریخ معاصر ایران را از زاویه‌ای تازه بازخوانی می‌کند؛ زاویه‌ای که مردم و نیروهای اجتماعی را در مرکز قرار می‌دهد. این نگاه باعث شده کتاب همچنان زنده و بحث‌برانگیز باقی بماند.

اگرچه می‌توان به آن نقد وارد کرد ـ مثل کم‌توجهی به فرهنگ و مذهب یا نگاه یک‌سویه به طبقه ـ اما نمی‌توان اهمیتش را انکار کرد. برای هرکسی که بخواهد بفهمد چرا ایران در قرن بیستم دو انقلاب بزرگ را پشت سر گذاشت، این کتاب نقطه‌ی شروعی جدی و ضروری است.

نویسنده:ناصراعظمی

-

سیاست انگليسی...

در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.

روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.

به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
ناصراعظمی....

تاریخ

دراین بلبشوی زمان نمی دانیم کدام سمت بروم اینجا مردمانش هرگاه خواسته اند درست کنند خرابتر شده است اینجا هنوز بوی خیانت به راحتی استشمام میشود تاریخ گواه میدهد که این خاک هرکس را که کارآمد ودلسوز بوده حذف شده هرکس طرف مردم بوده کاری کردن که ازدید همین مردم بیافتد .

از ریس علی که امپراطوری بریتانیا از دستش عاجزبود ولی خودی ها اورا به سینه ای مرگ کشاندن تا امیر کبیر وآریوبرزن همگی به دست خانین وطنی به کام مرگ فرستاده شدند.

ترجیح میدهم نظاره گرباشم پشت پنجره از آن بالا شاید طرف درست را ببینم شاید بیطرفی هم پست ترین کار باشد عقلم اشاره میکندپنجره را بشکن و نره بزن شاید خالی شوی اما دستم دیگر به سرم نمیرسد چه برسد به شکستن ،، وباز آرم میگرم ولی به زور هزار زهرماری...