داستان مینمال نویسنده:ناصراعظمی

داستان مینمال یک روز تعطیل....

یک روز تعطیل جمعه بود.

در ساختمان ده‌طبقه‌ی رنگ‌رفته و قدیمی‌ام نشسته بودم و به صدای رادیو گوش می‌دادم.

رفتم لب پنجره و آن را باز کردم.

هوا بوی باران نمی‌داد، همه‌جا بوی دود بود.

چند کلاغ سیاه روی تیر برق غارغار می‌کردند. انگار این هوا باب میل‌شان بود.

مجری از «روزی خوش و پرامید» حرف می‌زد.

لیوان چایم را روی رادیو گذاشتم.

صدا ناگهان قطع شد — انگار کسی آن‌سوی امواج برای یک لحظه نفس کشید.

بعد، آرام، دوباره شروع کرد به حرف زدن.

به سمت پنجره برگشتم تا آن را ببندم. دود داشت آرام وارد اتاق می‌شد.

کلاغ‌ها هنوز روی سر و کله‌ی هم می‌پریدند.

احساس کردم آن بیرون، شهر چیزی را گم کرده است.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، لیوانی را که روی رادیو جا گذاشته بودم برداشتم و برای خودم چای ریختم.

لیوان، انگار نفس می‌کشید.

و خستگی‌اش را به من پس میداد.

نویسنده:ناصراعظمی

احمق ولی باهوش....

کودکی وارد ارایشگاه شد، مرد ارایشگر در گوش مشتری خود گفت : این احمق ترین کودک جهان است الان برایت ثابت می کنم سپس مرد ارایشگر اسکناس یک دلاری در یک دست و در دست دیگر یک سکه ۲۵ سنتی گذاشت، و به کودک گفت کدام را میخواهی کودک سکه ۲۵ سنتی را برداشت و خارج شد ، مشتری پس از خروج از آرایشگاه پسر را دید و از او پرسید : چرا هر بار سکه ۲۵ سنتی را برمیداری؟! پسر پاسخ داد : چون اگر یک دلاری را بردارم بازی تمام میشود

داستان های مینیمالیسم

۱۹۴۱؛ایران

۱۹۴۱

داستان مینی‌مال یا داستانک معمولن کوتاه‌ترین حالت روایت داستان، و غالبن در پی یک کشف ضربه‌زننده است نمونه یک داستان مینیمالیسم نویسنده:ناصراعظمی

سربازهندی تپانچه ی پر خودرا بسمت کودک قحطی زده گرفت وبه قلبش شلیک کرد.

انگارپای کهنه،کینه ی در میان بود

داستان مینیمالیسم

یوسف به یعقوب رسید،

برادران یوسف بخشیده شدند !

اما جواب تهمتی که به گرگ زده شد

رو هیچکس جواب نداد ...!

تو این دوره زمونه که باشی از

دست حرفهای مردم در امان نیستی !