داستان مینمال نویسنده:ناصراعظمی
داستان مینمال یک روز تعطیل....
یک روز تعطیل جمعه بود.
در ساختمان دهطبقهی رنگرفته و قدیمیام نشسته بودم و به صدای رادیو گوش میدادم.
رفتم لب پنجره و آن را باز کردم.
هوا بوی باران نمیداد، همهجا بوی دود بود.
چند کلاغ سیاه روی تیر برق غارغار میکردند. انگار این هوا باب میلشان بود.
مجری از «روزی خوش و پرامید» حرف میزد.
لیوان چایم را روی رادیو گذاشتم.
صدا ناگهان قطع شد — انگار کسی آنسوی امواج برای یک لحظه نفس کشید.
بعد، آرام، دوباره شروع کرد به حرف زدن.
به سمت پنجره برگشتم تا آن را ببندم. دود داشت آرام وارد اتاق میشد.
کلاغها هنوز روی سر و کلهی هم میپریدند.
احساس کردم آن بیرون، شهر چیزی را گم کرده است.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، لیوانی را که روی رادیو جا گذاشته بودم برداشتم و برای خودم چای ریختم.
لیوان، انگار نفس میکشید.
و خستگیاش را به من پس میداد.
نویسنده:ناصراعظمی

مطالب و داستانک های اجتماعی